خیلی خوشحال بود.کلی قطعه جمع کرده بود.تکه پازل های جورواجور.از هر رنگی که میخواست ده ها قطعه داشت.دستی به روی قطعه پازل ها کشید.یکیشان از نقاشی شب پر ستاره ونگوگ بودو دیگری از مونالیزای داوینچی و دیگری از فلان نقاشی . نگاه که میکرد به قطعه پازل ها ذوق زده میشد.با خودش حساب کرد که تا به حال سی جعبه پازل هزار تکه وخریده و همه را روی میز ریخته.میز پر پر شده بود.لایه ای از قطعه پازل ها تشکیل شده بود شبیه موج خروشان دریا.آن محلی که جعبه ها را از آن جا باز میکرد و پازل ها مثل اسکی سوار های ماهر سر میخوردند و وارد دریاچه پازلی میشدند پر از پازل بود اما جاهای دیگر نه خیلی.شاید بعضی جاها ده قطعه پازل روی هم افتاده بودند.سی هزار قطعه داشت.

نشست و به پازل هایش زل زد.نور چراغ  و وپلاستیک روی قطعه ها که هم بهشان جلا میداد و هم از خیس شدن و نابودی ازشان محافطت میکرد باعث شده بود بعضی هاشان بدرخشند و برق بزنند.با خودش میگفت که حالا باید شروع کنم به ساختن.دستش را گذاشت جایی وسط میز و با قدرت اما به آرامی از وسط به چپ کشید تا جای خالی برای ساختن پازل ها پیدا کند.جمع شدند و جمع شدند و مثل برف که پاروکنی و از بام به پایین بریزی بخشی از قطعه ها به پایین میز ریختند و حالا روی میز کمی فضای خالی برای او بود تا پازل هایش را بسازد.


قطعه ای برداشت، حتی ایده ای نداشت که قطعه ای که برداشته مال کدامین یک از نقاشی های بوده که خریده.رنگش قهوه ای بود.شاید موی مونالیزا بود شاید هم یال اسب نقاشی اسب های دونده بود.به هر حال اهمیتی نداشت آن را گذاشت روی میز.عملا نمیتوانست از راهنمایی های جعبه ها استفاده کند.نمیدانست این قطعه برای کدام پازل است.برایش کار سخت شد.حال قطعه دوم را از کجا باید پیدا میکرد.بین سه هزار قطعه که فقط یکیشان نبود یک قطعه شبیه آن قطعه ی رو میز باید پیدا میکرد...قطعه دوم احتمالا قهوه ای رنگ بود پس میتوانست همه قطعه های قهوه ای رنگ آن سی هزار قطعه را کنار بگذارد و سعی کند مناسب ترین را پیدا کند.


شروع کرد.اصلا نمیخواست فکر کند که این موضوع چقدر احمقانه است. کارش که تمام شد حدود پانصد قطعه داشت که رنگشان قهوه ای بود. خسته شده بود.دو ساعت را وقت صرف کرده بود که فقط قطعه دوم را بیابد و تازه باید بهترین قطعه را از بین پانصد قطعه ای که پیدا کرده بود میافت.فکر پیدا کردن قطعه سوم به ذهنش رفت و عصبانی شد.


بلند شد و تمام قطعه پازل ها را با عصبانیت از میز به زمین ریخت.حتی فکر که میکرد میزش هم برای درست کردن آن همه پازل وسعت کافی نداشت.به حماقت خودش میخندید.وقتی که رفت گونی ا بیاورد و تمام قطعه ها را در آن بریزد دندان هایش را به  هم فشار میداد.داشت فکر میکرد که اصلا چرا فکر کرده چیدن همزمان سی پازل کار جالبی است.وقتی همه قطعه ها را درون گونی ریخت حالش بهتر شد.لااقلش این بود که دیگر جلو چشمش نبودند.
پی نوشت:
میخواستم توضیح بدم که چرا این نوشته را نوشتم.راستش برای خودم داشتم فکر میکردم در مورد این که وقتی شما برای درک دنیا گام برمیداری چقدر کار شبیه درست کردن یک پازل است.یک پازل بسیار بزرگ که هر اطلاعاتی که به دست میآوریم قطعه ای از آن است.مثلا وقتی زیست میخوانیم یا فیزیک میخوانیم یا هر چه یک قطعه از آن را به دست میاوریم.اما دیدم که چقدر جمع کردن اطلاعات بدون این که هدف خاصی داشته باشد حس بد به ما میدهد.وقتی از هر دری سخنی داریم اما هیچ حرف متحدی نداریم.هیچ نقطه ای نیست که آن را به خوبی بررسی کرده باشیم.فکر میکنم شاید باید از جمع کردن مقدار زیادی اطلاعات پراکنده و بی هدف دست برداریم.مثلا همانند آنچه در شبکه های اجتماعی به خورد ما می دهند که فلان ماهی در فلان جای دریا هست که روزی صد تا تخم میگذارد و خبر بعدی این که گوگل با هوش مصنوعی اش قهرمان بازی گو را شکست داد و خبر بعدی رسوایی اخلاقی فلان بازیگرو حالا نموداری از رشد اقتصادی کشور در ده سال اخیر و حالا بشنویم صدای زیبای استاد شجریان را در آهنگ مرغ سحر و بعد کلیپی که نشان میدهد اگر بچه را  با بابایش تنها بگذاری چه میشود و ...اینطوری درست است که قطعه پازل های زیادی از معمای دنیا را داریم اما در مورد هیچ موضوع متمرکزی هنوز پازل را حل نکرده ایم شاید قطعه هایش را داشته باشیم اما ممکن نیست که آن ها را میان این همه قطعه پیدا کنیم و اگر پیدا کنیم هم طول عمر ما کفاف نمیدهد که تمام آن را حل کنیم.شاید باید یک معما را بگیریم و قطعه پازل هایش را جمع کنیم و آن را حل کنیم و از تماشای همان قطعه کوچک پازلی که ساخته ایم لذت ببریم.