باران بهاری

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

پرواز زمان

اکثر ما قبول داریم که زمان سریع می‌گذرد. به قول انگلیسی زبان‌ها ((time flies)) .
امروز کمی دقت‌کردم و دیدم که چقدر عبارت تناقض‌آمیز زیبایی است. چون که سرعت را با زمان میسنجیم، مثلا وقتی که اتوموبیلی در هر ثانیه ۳۰ متر را طی‌ کند(چیزی برابر با ۱۰۸ کیلومتر بر ساعت) میگویم سرعت آن زیاد است. در واقع وقتی پدیده‌ای در مدت زمان کوتاهی اتفاق بیفتد آن را سریع می‌نامیم. اما چطور می‌شود گفت زمان سریع می‌گذرد؟
مثلا ما کمیت طول را با متر اندازه می‌گیریم.اما آیا میشود بگوییم طول طولانی است؟


در واقع چیزی که سریع می‌گذرد زمان نیست. درواقع اصلا معنی ندارد که بگوییم زمان سریع می‌گذرد(دقت کنید که در مورد فیزیک حرف نمی‌زنیم و در مورد همین زندگی روزمره خودمان صحبت می‌کنیم که کسی نزدیک سرعت نور حرکت نمی‌کند :)  ). در واقع حس ما به زمان گذشته با بخاطر آوردن خاطرات گذشته‌است که ایجاد می‌شود وقتی یک سال پرماجرا را پشت سر می‌گذاریم برایمان طولانی به نظر می‌آید و وقتی یک سالی که بسیار روتین بوده را مرور می‌کنیم بسیار کوتاه به نظر می‌آید. ما ذاتا به روتین‌ها دقت نمی‌کنیم و آن‌ها را بخاطر نمی‌آوریم اما اخبار مهم مثل خرید ماشین، شروع کار، یادگیری مهارتی جدید را بیاد می‌آوریم.وقتی زمان سریع میگذرد، در واقع چگالی تجربه‌های جدید و نو است که کم است.
شاید این که زمان برای ما سریع‌تر می‌گذرد نشانه‌ای است بر این‌که بی‌هیچ رشد یا تغییری در حال سپری کردن روز‌ها هستیم.
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

۲۰ ثانیه توقف

جدیدا یک کار جالب انجام می‌دهم که فکر می‌کنم انجام آن بتواند برای شما مفید باشد.
وقتی در حال کار با کامپیوتر یا گوشی‌ام هستم وقتی‌ که می‌خواهم بین دو اپلیکیشن جابجا شوم یا تب را عوض کنم ۲۰ ثانیه توقف می‌کنم.شمرده از یک میشرم تا ۲۰ و سپس این کار را انجام می‌دهم. برای مثال وقتی در اپلیکیشن تلگرام می‌خواهم بین دو گروه جابجا شوم ۲۰ ثانیه توقف می‌کنم، شمرده از ۱ تا ۲۰ می‌شمرم، سپس گروهی که در آن هستم را تغییر می‌دهم.یا وقتی می‌خواهم نوشتن مطلب در وبلاگم را متوقف کنم و ایمیلم را چک کنم ۲۰ ثانیه توقف می‌کنم و سپس به ایمیلم سر می‌زنم.
شاید بپرسید که این چه کار بی‌معنایی است؟ اما تجربه من نشان داد این کار حس خیلی خوبی به شما خواهد داد. هم تمرکز بیش‌تری خواهید داشت هم خیلی وقت‌ها متوجه می‌شوید این پرش ناشی از احساس ناگهانی در شما بوده و صرفا می‌خواسته‌اید از کار فعلی فرار کنید و بر خلاف ظاهرش باعث ذخیره وقت هم می‌شود. توصیه می‌کنم آن را امتحان کنید.  
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سکون:‌ ترک بدبختی هم دشوار است


مبتلا شدن(یا دچار شدن) را اولین بار در پیغام های صوتی سهیل رضایی شنیدم. در حدی که یادم هست و اصراری بر دقیق بودن آن ندارم میگفت که یاد گرفتن و به خاطر سپردن را فراموش کنید، انسان باید به یک مطلب مبتلا بشود، فکر و ذکرش مشغول آن مطلب بشود، خواب را از او بگیرد،‌آن را تنفس کند و با آن زندگی کند تا آن مطلب به عمق جانش نفوذ کند.

چیزی که اخیرا در مورد خودم خیلی آن را مشاهده کرده ام این است که قبلا نمیخواندم و نمیدانستم. 

نمیدانستم اصول تصمیم‌گیری چیست. موقع انتخاب بین ریاضی و تجربی شد و گفتم من در ریاضی استعداد دارم و علاقه چندانی هم به حفظ کردن ندارم و به ریاضی رفتم. البته الآن هم می‌شود گفت آن تصمیم درست بوده و فکر نمی‌کنم خیلی هم میخواستم مته به خشخاش بگذارم به جز ریاضی انتخابی می‌کردم. اما تصمیم ها سخت تر شد مثلا تصمیم بین خواندن المپیاد یا خواندن کنکور. آن جا هم بی‌گدار به آب زدم و المپیاد را شرکت کردم و خوب هم شد و به کنکور هم ضربه نزد.اما موقع انتخاب رشته خیلی اذیت شدم. تازه فهمیدم که چه قدر خودم را درست نشناخته‌ام. چه قدر هنوز هم نمی‌دانم که در این دنیا چکاره هستم و چکار میخواهم بکنم. شک و تردید وجودم را فراگرفت.

یا مثلا نمی‌دانستم اصول یادگیری چیست. چگونه میشود خوب یادگرفت. درس میخواندم و بارها برای خودم تکرار میکردم و طبق اصولی جلو میرفتم که آنچنان هم درست نبود و خیلی از اصولی را که امروز توصیه می‌شود که رعایت کنیم رعایت نمیکردم.به خیر و خوبی گذشت و جاهایی هم آسیب دیدم و اذیت شدم اما به هر حال گذشت.

نمی‌دانستم خودشناسی یعنی چه. نمی‌دانستم وقتی دلم میگیردو حس میکنم که چیزی در زندگی من میلنگد یعنی چه. این حس بد امان مرا می‌برید و زنگ میزدم به دوستانم و صحبت میکردم یا تلویزیون میدیدم یا کتاب رمان می‌خواندم و آن حس بد که به نظر از توجه من نا‌امید شده بود میرفت تا شاید روزی با جدی بیش‌تری برگردد و توجه مرا بگیرد و نکاتی را به من بگوید که دوست نداشتم به آن‌ها گوش کنم.تا جایی توانستم آن را سرکوب کنم اما به هر حال زمانی برگشت و مرا گرفت و حرف هایش را به من زد. حرف هایی که درکشان برایم سخت بوده و هست.

از این نادانی‌های خودم بدم آمد. از اینکه تصمیم‌گرفتن بلد نبودم. از اینکه خودشناسی نمیدانستم،‌اصول یادگیری درست را نمی‌دانستم،‌قرآن را که کتاب دینی دین من بود یکبار خودم بدون فشار درس و مدرسه نخوانده بودم، نهج البلاغه را نمی‌دانستم.

بی‌سوادی ام مرا آزار می‌داد.نه! اشتباه نکنید من بی‌سواد از نگاه عموم مردم نیستم اما خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم و یاد نگرفتم. لااقل در این حد میتوانم بگویم که یک انسان مسلمان در بیست سالگی باید یکبار یک ختم قرآن کرده باشد که در آن بر روی تک تک جملات توقف کرده باشد و فکر کرده باشد که ببیند اصلا کتاب دینش چه میگوید اصلا دینش را دوست دارد یا نه، و من اینکار را نکرده بودم. خودشناسی را اصلا بلد نبودم و حتی در همین حد هم به خودم اجازه نداده بودم که در اعماق وجودم بروم و به حرف خودم گوش کنم و خودم را درگیر درس و حرف های دوستان و حواشی زرد کرده بودم.

شروع کردم به پیدا کردن منابع معتبر تا بیاموزم.آرام آرام منابع معتبر را پیدا کردم برای تصمیم‌گیری، درس تصمیم‌گیری متمم(برای استفاده از آن باید پول پرداخت کنید) را پیدا کردم و برای خودشناسی، روان شناسی یونگ(که کتاب هایش را از سایت آقای سهیل رضایی میتوانید پیدا کنید) و قرآن و نهج البلاغه که بعضی متن‌های آن‌ها چنان به اعماق خودت فرومیبرندت که گفتنی نیست. کتاب های مختلفی را جمع کردم و منابع مختلف و شروع کردم به خواندن.


اتفاق جالبی افتاد. احتمالا انتظار دارید که بگویم خیلی تغییر کردم و زندگی‌ام از این رو به آن رو شد و از فردا با انرژی و انگیزه ادامه دادم و در دانشگاه موفق شدم و کسب و کار راه انداختم و پول پارو کردم و غیره، اما واقعیت تلخ برای من این بود که من تقریبا هیچ فرقی نکردم. با این‌که بعضی رای و آرایم فرق کرد و طرز تفکرم در مورد بعضی موضوعات تحت تاثیر قرار گرفت اما من فرقی نکردم. همان بودم که بودم.چرا از افعال گذشته استفاده کردم در واقع من همانم که هستم. هنوز هم سردرگم هنوز هم خود را نشناخته، هنوز هم درگیر معنای زندگی و شاید ناراحت و غمگین. 

برایم سوال شد که چرا تغییری نکردم من هنوز این منابع را تمام نکرده ام اما باید این منابع آثار خود را نشان میدادند. لااقل احساس بهتری داشتم،‌احساس خوب بودن یا هرچه.

فایل صوتی را شنیدم که در آن سهیل رضایی و محمد‌رضا شعبانعلی با هم گفت‌و‌گو میکنند.این فایل را توصیه میکنم که گوش دهید و از من قبول کنید که شصت دقیقه گوش‌کردن به این فایل واقعا می‌ارزد.

در این‌ فایل سهیل رضایی صحبتی می‌کند که واقعا مرا تکان داد، او میگفت که خیلی انسان ها صرفا به پای صحبت‌های معلم‌ها و استاد‌ها مینشینند تا بر احساس بی‌ارزشی و پوچی درونی خود مهر سترگ تایید را بزنند. بگذارید یک مثال بزنم. فرض کنید میلاد دچار پوچی و افسردگی است و به ظاهر میخواهد مشکل خود را حل کند میشنود که باید نهج‌البلاغه بخوانی میرود و میخواند اما نه برای فهمیدن نه برای این که باور دارد که می‌تواند به او کمکی میکند می‌رود که بخواند که بفهمد که حتی نهج‌البلاغه هم مشکل او را نمی‌تواند حل کند و این هویت بزرگ که مشکلی دارم که حتی سخنان حضرت علی(ع) هم آن را برایم حل نکرد، برای او ایجاد می‌شود با آن زندگی می‌کند و ادامه می‌دهد. و من دیدم که چقدر راست می‌گوید و این که من تغییر نکرده بودم علتش این بود که من هدف دیگری را پی می‌گرفتم و میخواستم به خودم ثابت کنم که این مشکل تو لاینحل است. این نمی‌گذاشت که من به آن صحبت‌ها مبتلا شوم.به قولی در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.

به هر حال من نتوانستم موضوع را به زیبا‌ای که سهیل رضایی آن را در این فایل بیان میکند برای شما شرح دهم.آن تعبیر زیبای زیر‌زمین خانه و معلم‌های کشته(در واقع معلم‌هایی که ما به نتیجه رسیدیم که نمیتوانند مشکل ما را حل کنند) و نردبانی که خنده ای است به آسمان و پاهایی که زیرزمین خانه را می‌تواند برود و اما روی پلکان نردبان میلرزد کجا و این صحبت های من کجا.

لطف کنید و این فایل را گوش دهید.




۰۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فقط چهل سال دیگر مانده؟

با خودم فکر میکنم که من تا به حال حدود ۲۰ سال عمر کرده ام و ۲۰ سالش رفته.دو تا بیست سال دیگر که بگذرد شصت سالم شده و عمر مفیدم تمام خواهد شد.حال که فکرش را میکنم میبینم که اصلا چه کسی گفته است که آن دو تا بیست تای دیگر خواهد آمد؟
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پازل میلیون تکه


خیلی خوشحال بود.کلی قطعه جمع کرده بود.تکه پازل های جورواجور.از هر رنگی که میخواست ده ها قطعه داشت.دستی به روی قطعه پازل ها کشید.یکیشان از نقاشی شب پر ستاره ونگوگ بودو دیگری از مونالیزای داوینچی و دیگری از فلان نقاشی . نگاه که میکرد به قطعه پازل ها ذوق زده میشد.با خودش حساب کرد که تا به حال سی جعبه پازل هزار تکه وخریده و همه را روی میز ریخته.میز پر پر شده بود.لایه ای از قطعه پازل ها تشکیل شده بود شبیه موج خروشان دریا.آن محلی که جعبه ها را از آن جا باز میکرد و پازل ها مثل اسکی سوار های ماهر سر میخوردند و وارد دریاچه پازلی میشدند پر از پازل بود اما جاهای دیگر نه خیلی.شاید بعضی جاها ده قطعه پازل روی هم افتاده بودند.سی هزار قطعه داشت.

نشست و به پازل هایش زل زد.نور چراغ  و وپلاستیک روی قطعه ها که هم بهشان جلا میداد و هم از خیس شدن و نابودی ازشان محافطت میکرد باعث شده بود بعضی هاشان بدرخشند و برق بزنند.با خودش میگفت که حالا باید شروع کنم به ساختن.دستش را گذاشت جایی وسط میز و با قدرت اما به آرامی از وسط به چپ کشید تا جای خالی برای ساختن پازل ها پیدا کند.جمع شدند و جمع شدند و مثل برف که پاروکنی و از بام به پایین بریزی بخشی از قطعه ها به پایین میز ریختند و حالا روی میز کمی فضای خالی برای او بود تا پازل هایش را بسازد.


قطعه ای برداشت، حتی ایده ای نداشت که قطعه ای که برداشته مال کدامین یک از نقاشی های بوده که خریده.رنگش قهوه ای بود.شاید موی مونالیزا بود شاید هم یال اسب نقاشی اسب های دونده بود.به هر حال اهمیتی نداشت آن را گذاشت روی میز.عملا نمیتوانست از راهنمایی های جعبه ها استفاده کند.نمیدانست این قطعه برای کدام پازل است.برایش کار سخت شد.حال قطعه دوم را از کجا باید پیدا میکرد.بین سه هزار قطعه که فقط یکیشان نبود یک قطعه شبیه آن قطعه ی رو میز باید پیدا میکرد...قطعه دوم احتمالا قهوه ای رنگ بود پس میتوانست همه قطعه های قهوه ای رنگ آن سی هزار قطعه را کنار بگذارد و سعی کند مناسب ترین را پیدا کند.


شروع کرد.اصلا نمیخواست فکر کند که این موضوع چقدر احمقانه است. کارش که تمام شد حدود پانصد قطعه داشت که رنگشان قهوه ای بود. خسته شده بود.دو ساعت را وقت صرف کرده بود که فقط قطعه دوم را بیابد و تازه باید بهترین قطعه را از بین پانصد قطعه ای که پیدا کرده بود میافت.فکر پیدا کردن قطعه سوم به ذهنش رفت و عصبانی شد.


بلند شد و تمام قطعه پازل ها را با عصبانیت از میز به زمین ریخت.حتی فکر که میکرد میزش هم برای درست کردن آن همه پازل وسعت کافی نداشت.به حماقت خودش میخندید.وقتی که رفت گونی ا بیاورد و تمام قطعه ها را در آن بریزد دندان هایش را به  هم فشار میداد.داشت فکر میکرد که اصلا چرا فکر کرده چیدن همزمان سی پازل کار جالبی است.وقتی همه قطعه ها را درون گونی ریخت حالش بهتر شد.لااقلش این بود که دیگر جلو چشمش نبودند.
پی نوشت:
میخواستم توضیح بدم که چرا این نوشته را نوشتم.راستش برای خودم داشتم فکر میکردم در مورد این که وقتی شما برای درک دنیا گام برمیداری چقدر کار شبیه درست کردن یک پازل است.یک پازل بسیار بزرگ که هر اطلاعاتی که به دست میآوریم قطعه ای از آن است.مثلا وقتی زیست میخوانیم یا فیزیک میخوانیم یا هر چه یک قطعه از آن را به دست میاوریم.اما دیدم که چقدر جمع کردن اطلاعات بدون این که هدف خاصی داشته باشد حس بد به ما میدهد.وقتی از هر دری سخنی داریم اما هیچ حرف متحدی نداریم.هیچ نقطه ای نیست که آن را به خوبی بررسی کرده باشیم.فکر میکنم شاید باید از جمع کردن مقدار زیادی اطلاعات پراکنده و بی هدف دست برداریم.مثلا همانند آنچه در شبکه های اجتماعی به خورد ما می دهند که فلان ماهی در فلان جای دریا هست که روزی صد تا تخم میگذارد و خبر بعدی این که گوگل با هوش مصنوعی اش قهرمان بازی گو را شکست داد و خبر بعدی رسوایی اخلاقی فلان بازیگرو حالا نموداری از رشد اقتصادی کشور در ده سال اخیر و حالا بشنویم صدای زیبای استاد شجریان را در آهنگ مرغ سحر و بعد کلیپی که نشان میدهد اگر بچه را  با بابایش تنها بگذاری چه میشود و ...اینطوری درست است که قطعه پازل های زیادی از معمای دنیا را داریم اما در مورد هیچ موضوع متمرکزی هنوز پازل را حل نکرده ایم شاید قطعه هایش را داشته باشیم اما ممکن نیست که آن ها را میان این همه قطعه پیدا کنیم و اگر پیدا کنیم هم طول عمر ما کفاف نمیدهد که تمام آن را حل کنیم.شاید باید یک معما را بگیریم و قطعه پازل هایش را جمع کنیم و آن را حل کنیم و از تماشای همان قطعه کوچک پازلی که ساخته ایم لذت ببریم.
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ناراحت هستم..بخش اول

این بازی از زمان کنکور شروع شد. انتخاب رشته را میگویم.من اون موقع که درگیر بازی کنکور بودم خوب رتباتی کسب میکردم که در نوع خود خیلی هم خوب بودند و به من این امکان را می دادند که هر رشته ای را که میخواهم در دانشگاه دلخواهم بروم. آن موقع یکی از دغدغه های اصلی من این بود که چه رشته ای را انتخاب کنم.با خودم میگفتم که فعلن بیخیال... صبر میکنم تا رتبم بیاد یا لااقل این توصیه ای بود که اکثر اعضای فامیل به من میکردند که بگذار رتبت بیاد بعد رشتت رو انتخاب میکنی.اکثر بچه ها هم استراتژیشون همین بود. اکثرا میگفتن ما که نمیدونیم رتبمون چی میشه. البته گاهی بحث هایی پیش میاد بین ما.

به من میگفتن که تو که المپیاد کامپیوتری بودی  الانم نرم افزار شریف میاری میری دیگه؟ یا میری برق؟ من هم معمولا جواب میدادم که الآن هنوز تصمیمم رو نگرفتم و وقتی از خودشون میپرسیدم میدیدم تصمیمی نگرفتن و همونطور که گفتم میخواستن رتبشون بیاد.
صادقانه اعتراف میکنم که این که تصمیم نگرفته بودم و اینکه به خودم میگفتم که بگذار رتبم بیاد بعد تصمیم بگیرم تا حد زیادی مربوط به این بود که نمیخواستم در این مورد در آن لحظه تصمیمی بگیرم. البته تا حدی هم نگران رتبه بودم و میدیدم که کسانی با رتبه من در آزمون های کانون بوده اند که کنکور را خراب کرده اند و خوب من هم میگفتم احتمالش کم است اما من هم شاید کنکور را خراب کنم اما آن هم بازی بود. هر جه قدر هم کنکور را خراب میکردم لااقل در شهر خودمان به دانشگاه ۵ ام ۶ ام کشور رشته ای را که میخواستم میرفتم مخصوصا این که سهمیه المپیاد هم بود و قضیه را محکم میکرد.شاید این که بیش از این ها کنکور را خراب میکردم احتمالش کمتر از یک درصد بود کما اینکه در آزمون ها حتی یک بار هم اتفاق نیفتاد که به وضعیتی بد تر از ۸۰۰ نزدیک شوم و ۸۰۰ برای وقتی بود که تازه از دوره المپیاد برگشته بودم و هیچ چیز بلد نبودم.برای همین می شود گفت که تا حد زیادی داشتم از تصمیم گرفتن برای رشته تحصیلیم در میرفتم.البته این ها را الآن میفهمم. آن موقع میگفتم که نه نمی شود که آدم بدون دانستن رتبه اش تصمیم بگیرد. اصلا بگیر من بفهمم برق را دوست دارم و بروم برق حالا آمدیم و نیاوردیم و نشد.چکنیم.کسی نبود بگوید که تو بفهم برق دوست داری حالا برق شریف نشد برق تهران نشد برق فلان فوقش میرسی به دانشگاه ۶ ام کشور.کما اینکه رشته هایی که من دوست داشتم تا حدی یا لااقل رسم بود که برویم و این ها اصولا رتبه های نزدیکی میخواستند. یک نوع ترس از تصمیم گیری داشتم.شدید هم بود و البته هنوز هم هست و یقه مرا گرفته...
پس نوشت ۱:
بقیه این مطلب رو شب های بعد مینویسم.با این که الآن ذهنم آماده است اما اگر بخواهم الآن همش رو بنویسم داغون میشم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰