برای این صحبت خودم چندان مبنای علمی و غیره ندارم. به هر حال اینجا را من مینویسم و نمیتوانم صددرصد تایید کنم که سعی میکنم هر چه مینویسم درست است. نمیدانم کسی هست که بتواند چنین صحبتی کند یا نه. اما به هر حال اگر متنهای بلاگ من را میخوانید همیشه در گوشهی ذهن خود این موضوع را در نظر بگیرید که این مطالب الزامی ندارد که درست باشند. ممکن است نویسنده اشتباه کرده باشد. صرفا من نهایت تلاشم را میکنم تا دروغ نگویم و آنچه مینویسم احساسات من در این لحظه و حاصل تفکرات من تا این لحظه است و نه چیز دیگری.
میخواهم در این متن به موضوعی بپردازم که بارها و بارها و بارها در هر کجا که بودهام و زندگیکردهام و ارتباط داشتهام مشاهده کردهام. من دیدهام که اکثر انسانها پس از سنی خاص که معمولا چندان هم زیاد نیست دچار بحران بیمعنایی میشوند. این سن و سال میتواند مربوط به خیلی چیزها باشد که به نظرم خلاصهی همهی آنها لااقل تا این لحظه برای شخص این تک جمله بوده است:
چقدر در دنیا غرق شدهای؟
دقت کنید که از غرق شدن میگویم. میتوان در آبها شنا کرد و لذت برد و سوار کشتی شد و سفر کرد و مرواریدها از دل دریا بیرون کشید و ماهیهای رنگارنگ اقیانوسها را دید اما من از غرق شدن میگویم. وقتی چنان در دنیا فرو میروی که حتی فرصتی هم برای فکر کردنت باز نمیشود. اتفاقات یکی پس از دیگری و بدون لحظهای توقف از تو عبور میکنند و تو و خودشان را در تو میبلعند. تو در حال غرق شدن هستی و آنها با قدرت هرچه تمامتر تو را به سمتی میبرند که خودشان میخواهند و تو هم در حال دست و پا زدن برای بیرون آمدن اما غرق شدهای و نمیفهمی و زور میزنی تا بیرون بیابی و نمیشود و هر لحظه فروتر میروی و البته ان غرق شدن را پایانی نیست گاهی. وضعیتی است که هر لحظه خودت را بیرون میکشی و نفسی میگیری و دوباره میروی در اعماق و دوباره نفسی و دوباره قلپ آبی و این گونه زندگی لب مرزی میگذرد و ممکن است غرق بشوی و بروی و دیگر برنگردی و به همانحا بروی که امواج پرقدرت آب تصمیم میگیرند.
اما معولا انسانها جایی سرشان خلوت میشود. جریان آب برای لحظهای آرام میشود و دست و پا زدنها تمام میشود. به بالای سرت نگاه میکنی و آفتاب سوزان و درختان... و به این فکر میفتی که کجا میخواستم بروم. این سوال ذهنت را مشغول میکند. از آب بیرون میایی. لباسهایت را کنار رودخانه درمیآوری و زیر آفتاب خشک میکنی و کنار رود اطراق میکنی. با خودت میگویی مقصد من کجاست. من به کجا میخواهم بروم. پاسخ راحت به ذهن نمیآید. تسلیم میشوی و دوباره دل به جریان های آب میسپاری و خودت را توجیه میکنی که به هر حال حتما این آبها چیزی می دانند که با این قدرت به جایی میروند... گاهی تسلیم نمیشوی. پای پیاده راه میافتی و دنیا را کشف میکنی و هیجان زده نمیشوی. آرام آرام میگردی تا جای مناسبت را پیدا کنی. گاهی افسرده میشوی و فکر میکنی جای مناسبت را هیچگاه پیدا نخواهی کرد.