مبتلا شدن(یا دچار شدن) را اولین بار در پیغام های صوتی سهیل رضایی شنیدم. در حدی که یادم هست و اصراری بر دقیق بودن آن ندارم میگفت که یاد گرفتن و به خاطر سپردن را فراموش کنید، انسان باید به یک مطلب مبتلا بشود، فکر و ذکرش مشغول آن مطلب بشود، خواب را از او بگیرد،‌آن را تنفس کند و با آن زندگی کند تا آن مطلب به عمق جانش نفوذ کند.

چیزی که اخیرا در مورد خودم خیلی آن را مشاهده کرده ام این است که قبلا نمیخواندم و نمیدانستم. 

نمیدانستم اصول تصمیم‌گیری چیست. موقع انتخاب بین ریاضی و تجربی شد و گفتم من در ریاضی استعداد دارم و علاقه چندانی هم به حفظ کردن ندارم و به ریاضی رفتم. البته الآن هم می‌شود گفت آن تصمیم درست بوده و فکر نمی‌کنم خیلی هم میخواستم مته به خشخاش بگذارم به جز ریاضی انتخابی می‌کردم. اما تصمیم ها سخت تر شد مثلا تصمیم بین خواندن المپیاد یا خواندن کنکور. آن جا هم بی‌گدار به آب زدم و المپیاد را شرکت کردم و خوب هم شد و به کنکور هم ضربه نزد.اما موقع انتخاب رشته خیلی اذیت شدم. تازه فهمیدم که چه قدر خودم را درست نشناخته‌ام. چه قدر هنوز هم نمی‌دانم که در این دنیا چکاره هستم و چکار میخواهم بکنم. شک و تردید وجودم را فراگرفت.

یا مثلا نمی‌دانستم اصول یادگیری چیست. چگونه میشود خوب یادگرفت. درس میخواندم و بارها برای خودم تکرار میکردم و طبق اصولی جلو میرفتم که آنچنان هم درست نبود و خیلی از اصولی را که امروز توصیه می‌شود که رعایت کنیم رعایت نمیکردم.به خیر و خوبی گذشت و جاهایی هم آسیب دیدم و اذیت شدم اما به هر حال گذشت.

نمی‌دانستم خودشناسی یعنی چه. نمی‌دانستم وقتی دلم میگیردو حس میکنم که چیزی در زندگی من میلنگد یعنی چه. این حس بد امان مرا می‌برید و زنگ میزدم به دوستانم و صحبت میکردم یا تلویزیون میدیدم یا کتاب رمان می‌خواندم و آن حس بد که به نظر از توجه من نا‌امید شده بود میرفت تا شاید روزی با جدی بیش‌تری برگردد و توجه مرا بگیرد و نکاتی را به من بگوید که دوست نداشتم به آن‌ها گوش کنم.تا جایی توانستم آن را سرکوب کنم اما به هر حال زمانی برگشت و مرا گرفت و حرف هایش را به من زد. حرف هایی که درکشان برایم سخت بوده و هست.

از این نادانی‌های خودم بدم آمد. از اینکه تصمیم‌گرفتن بلد نبودم. از اینکه خودشناسی نمیدانستم،‌اصول یادگیری درست را نمی‌دانستم،‌قرآن را که کتاب دینی دین من بود یکبار خودم بدون فشار درس و مدرسه نخوانده بودم، نهج البلاغه را نمی‌دانستم.

بی‌سوادی ام مرا آزار می‌داد.نه! اشتباه نکنید من بی‌سواد از نگاه عموم مردم نیستم اما خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم و یاد نگرفتم. لااقل در این حد میتوانم بگویم که یک انسان مسلمان در بیست سالگی باید یکبار یک ختم قرآن کرده باشد که در آن بر روی تک تک جملات توقف کرده باشد و فکر کرده باشد که ببیند اصلا کتاب دینش چه میگوید اصلا دینش را دوست دارد یا نه، و من اینکار را نکرده بودم. خودشناسی را اصلا بلد نبودم و حتی در همین حد هم به خودم اجازه نداده بودم که در اعماق وجودم بروم و به حرف خودم گوش کنم و خودم را درگیر درس و حرف های دوستان و حواشی زرد کرده بودم.

شروع کردم به پیدا کردن منابع معتبر تا بیاموزم.آرام آرام منابع معتبر را پیدا کردم برای تصمیم‌گیری، درس تصمیم‌گیری متمم(برای استفاده از آن باید پول پرداخت کنید) را پیدا کردم و برای خودشناسی، روان شناسی یونگ(که کتاب هایش را از سایت آقای سهیل رضایی میتوانید پیدا کنید) و قرآن و نهج البلاغه که بعضی متن‌های آن‌ها چنان به اعماق خودت فرومیبرندت که گفتنی نیست. کتاب های مختلفی را جمع کردم و منابع مختلف و شروع کردم به خواندن.


اتفاق جالبی افتاد. احتمالا انتظار دارید که بگویم خیلی تغییر کردم و زندگی‌ام از این رو به آن رو شد و از فردا با انرژی و انگیزه ادامه دادم و در دانشگاه موفق شدم و کسب و کار راه انداختم و پول پارو کردم و غیره، اما واقعیت تلخ برای من این بود که من تقریبا هیچ فرقی نکردم. با این‌که بعضی رای و آرایم فرق کرد و طرز تفکرم در مورد بعضی موضوعات تحت تاثیر قرار گرفت اما من فرقی نکردم. همان بودم که بودم.چرا از افعال گذشته استفاده کردم در واقع من همانم که هستم. هنوز هم سردرگم هنوز هم خود را نشناخته، هنوز هم درگیر معنای زندگی و شاید ناراحت و غمگین. 

برایم سوال شد که چرا تغییری نکردم من هنوز این منابع را تمام نکرده ام اما باید این منابع آثار خود را نشان میدادند. لااقل احساس بهتری داشتم،‌احساس خوب بودن یا هرچه.

فایل صوتی را شنیدم که در آن سهیل رضایی و محمد‌رضا شعبانعلی با هم گفت‌و‌گو میکنند.این فایل را توصیه میکنم که گوش دهید و از من قبول کنید که شصت دقیقه گوش‌کردن به این فایل واقعا می‌ارزد.

در این‌ فایل سهیل رضایی صحبتی می‌کند که واقعا مرا تکان داد، او میگفت که خیلی انسان ها صرفا به پای صحبت‌های معلم‌ها و استاد‌ها مینشینند تا بر احساس بی‌ارزشی و پوچی درونی خود مهر سترگ تایید را بزنند. بگذارید یک مثال بزنم. فرض کنید میلاد دچار پوچی و افسردگی است و به ظاهر میخواهد مشکل خود را حل کند میشنود که باید نهج‌البلاغه بخوانی میرود و میخواند اما نه برای فهمیدن نه برای این که باور دارد که می‌تواند به او کمکی میکند می‌رود که بخواند که بفهمد که حتی نهج‌البلاغه هم مشکل او را نمی‌تواند حل کند و این هویت بزرگ که مشکلی دارم که حتی سخنان حضرت علی(ع) هم آن را برایم حل نکرد، برای او ایجاد می‌شود با آن زندگی می‌کند و ادامه می‌دهد. و من دیدم که چقدر راست می‌گوید و این که من تغییر نکرده بودم علتش این بود که من هدف دیگری را پی می‌گرفتم و میخواستم به خودم ثابت کنم که این مشکل تو لاینحل است. این نمی‌گذاشت که من به آن صحبت‌ها مبتلا شوم.به قولی در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.

به هر حال من نتوانستم موضوع را به زیبا‌ای که سهیل رضایی آن را در این فایل بیان میکند برای شما شرح دهم.آن تعبیر زیبای زیر‌زمین خانه و معلم‌های کشته(در واقع معلم‌هایی که ما به نتیجه رسیدیم که نمیتوانند مشکل ما را حل کنند) و نردبانی که خنده ای است به آسمان و پاهایی که زیرزمین خانه را می‌تواند برود و اما روی پلکان نردبان میلرزد کجا و این صحبت های من کجا.

لطف کنید و این فایل را گوش دهید.