پیش نوشت :هر آن چه در ادامه می آید صرفا نظرات شخصی نویسنده است.
می خوه م در مورد یک سری لحظات عجیب زندگی بنویسم.
لحظاتی که احساس تنهایی می کنیم اما تنها نیستیم شاید هم واقعا تنها باشیم اما می دانیم که وجود شخص دومی خیلی به این وضعیت کمک نخواهد کرد.اصلا این حس تنهایی مرموز این لحظات ربطی به بودن یا نبودن این افراد ندارد.یکی از خصوصیات این نوع  حس حقیقت تلخی است که ورای ا درست یا غلط بودنش به آدم القا می کند و آن هم این است که در واقع این حس از قبل وجود داشته است، یک نوع حس کهن بودن در این حس تنهای وجو دارد.
من گاهی فکر می کنم که انسان واقعا تنها است. فکر می کنم که انسان باید بتواند نجات پیدا کند. مستقل از این که چه اتفاقی برایش خواهد افتاد.
فکر می کنم این عقیده ای درست است چون اگر به این عقیده نداشته باشیم که انسا ن مستقل از اتفاقات و حوادث بیرونی بتواند نجات پیدا کند آنوقت باید قبول کرد یک سری افراد صرفا به خاطر چیز هایی خارج از محوطه اختیاراتشان بد بخت شوند و این نمی تواند درست باشد ، و چرایش را نمی دانم.اما به هر حال با قبول این عقیده لااقل می توان گفت که برای شخصی که نه پدری دارد و نه مادری و نه دوستی و انسانی و نه پولی و نه رابطه ای و در اوج تنهایی ظاهری که ما انسان ها از دور می بینیم باید راه نجاتی وجود داشته باشد و همین به من نشان می دهد که ان حس تنهایی می تواند واقعی باشد یعنی چراغ روشنایی بخش این راه تاریک و پر گردنه ربطی به افراد در کنار آدم ندارد یعنی حس می کنم این حس تنهایی دیرینه که خودش  به ما نشان می دهد که خیلی ربطی به وجود یک نفر دیگر در کنار آدم ندارد احتمالا دوری ما از مفهومی دیگر را نشان می دهد و این تنهایی آنقدر تلخ هست که انسان ها را به پوچی بکشد و یا وادارشان کند به کار های عجیب و غریب. هر کاری که آن تنهایی دیرینه را به جای اصلیش یعنی دالان تاریک فراموشی بسپرد ، می رویم یک فیلم خنده دار می بینیم ،‌ با دوستانمان می گردیم ، می رویم بیرون اما اشکال اصلی آن جا است که آن درد تلخ آن تنهایی صرفا کمرنگ می شود برای لحطاتی ذهن ما را ترک می کند و می رود و منتظر یک ذهن خالی است تا دوباه وجودمان را اشباع کند و  به تسخیرمان بکشد.
فکر میکنم که اصولا باید با این درد مواجه شویم تا بیش تر بشناسیم لااقل حس تنهایی ته مانده امید رسیدن به چیزی که از آن جدا هستیم را زنده می کند.
شید این حس تنهایی می خواهد به ما بفهماند که آن که زندگی ما را نجات می دهد خودمان هستیم و دردناک بودن این تنهایی هم وحشت از دریافت همین حقیقت تلخ است که قهرمان بیرونی وجود ندارد که البته در غلط بودن یا نبودن این حرف شک دارم و نمی دانم که چه برداشت هایی از آن خواهد شد.