اتفاق عجیبی است. وقتی تحت فشار کارها هستیم، دلمان لک میزند برای یک ذره خلوت و لحظه بدون فشار و هنگامی که آن لحظات را تجربه میکنیم آنها را چنان با قدرت هدر میدهیم که تو گویی که از لحظات تنهایی و آرامش نفرت داریم. به این میماند که ساعتها پیاده بروی و پاهایت تاول بزند و زیر باران خیس شوی و وقتی به مقصد رسیدی، تمام زیباییهای آن جا را رها کنی و سریع برگردی. اولین موردی که فهمیدم واقعا خودم را گول میزنم همینجاست. ما در درون میدانیم به تنهایی نیاز داریم. نیاز داریم تا با خودمان باشیم. مطمین هستیم که نیاز هم هست. اما در واقعیت خوشحالیم که مشغولیم چون میدانیم که وقتی تنها هستیم و بدون کار فوری، درون زخمخوردهی ما، آن خود حقیقی ما، سرش را بیرون میکند و ما میترسیم.از او وحشت داریم. انقدر به او بیتوجهی کردهایم و حرف هایش را گوش نکردهایم که از ما ناراحت است. زخمخورده و تنهاست.
او بارها میخواسته با ما حرف بزند و ما گوش نکردهایم. به او پشت کردهایم. حرفهایش را ناچیز پنداشتهایم. او ضعیف و ضعیفتر شد و حالا مثل یک زخمی مریض گوشهی وجود ما کز کرده. او پافشاری میکند. او صحبت خود را قطع نمیکند. این ماییم که صدایمان را بلندتر میکنیم. او دایما به ما تذکر میدهد. علایقمان، رویاهایمان، هدفهایمان و آرمانهایمان را برای ما نجوا میکند. ما نمیخواهیم به آنها گوش بدهیم.
او برایمان از دردها میگوید. از دردهایی که در طول این سالیان کشیده است. برای ما از تصمیماتی میگوید که گرفتیم و او به ما گفت که انتخاب ما کاملا با ارزشها و باروهایمان و رویاهایمان در تضاد است،او به ما از هزینهی چنین انتخابهایی گفت. از اینکه معنا را در زندگی ما از بین میبرند. از اینکه آرام ٰآرام به جایی میرویم که مقصد ما نبوده. مقصد کس دیگری بوده. یا پرتگاهی بوده که حتی لیاقت این را نداشته که مقصد کسی باشد و همیشه پذیرای اشخاصی بوده که بیراهه رفتن را به دنبال کردن مسیر خودشان ترجیح دادند تا پایشان بلغزد و از آنها پذیرایی کند. صدایش را بغض گرفتهاست. او گاهی خواهش میکند. گاهی سرمان فریاد میکشد.
صدای موسیقی هدفونمان را بلندتر میکنیم تا صدای او را نشنویم. صدای خوانندههای مختلف را به صدای او ترجیح میدهیم. آنها برایمان از لذات میگویند. از عشق، از دنیای زیبا و تصنعیای که ساختهاند. از پارتیها و عشقبازیها و رقصها و پایکوبیها و مستیها. فیلمهای مختلف را یکی یکی میگذاریم و میبینیم. آن فیلمها برایمان از عشقهای پوچ میگویند. از خندههای بیدلیل و شوخیهای خارج از عرف و نوشیدنیهای مستیآور و لحظات شهوت آلود.
پیش دوستانمان میرویم. میرویم و با هم فیلم میبینیم. کنار هم مینشینیم و آن قدر زرد صحبت میکنیم که خودمان هم حاضر نیستیم یکبار دیگر نواری از آنچه گفتهایم را گوش بدهیم. با هم به فستفود میرویم و غذاهای چاشنیدار و چرب و روغنی را گاز میزنیم و خودمان را به قدری از غذا پر میکنیم که تو گویی سالها در مناطق بیابانی در حال تناول کاکتوس و سوسمار بوده ایم و تازه به غذا دست پیدا کردهایم. نوشابههایی را که اثرات مضر آنها کاملا بر ما آشکار است و خودمان هم خوب میدانیم که این قطعههایی یخ و گاز فراوان موجود در نوشابه است که آن را قابل خوردن کرده است و البته دندانها و سلولهای خودمان را هم میخورد و زخم میکند،همانند شربتی شفابخش جرعه جرعه بالا میکشیم. سسهای مایونز چرب را همانند مرهمی بر زخمهای غذامان میمالیم تا رگهایمان را پر کنند. جالب است که حتی به سبزیجات هم رحم نمیکنیم و همان مقدار کمی از غذا را هم که میتوانست برای ما نوشدارویی از سلامتی باشد را چنان چرب و شکری میکنیم که عملا خاصیت آنها را هم خنثی میکنیم.
این نوشته ادامه دارد. منتظر بخش بعدی آن باشید تا برای شما از زخمهای درون و شیوهای که معمولا با آنها مواجه میشویم بیشتر بگویم. البته لازم به ذکر است که اینها کاملا دیدگاههای من هستند و من هیچ اصراری بر درست بودن کامل آنها ندارم.