باران بهاری

ناراحت هستم..بخش اول

این بازی از زمان کنکور شروع شد. انتخاب رشته را میگویم.من اون موقع که درگیر بازی کنکور بودم خوب رتباتی کسب میکردم که در نوع خود خیلی هم خوب بودند و به من این امکان را می دادند که هر رشته ای را که میخواهم در دانشگاه دلخواهم بروم. آن موقع یکی از دغدغه های اصلی من این بود که چه رشته ای را انتخاب کنم.با خودم میگفتم که فعلن بیخیال... صبر میکنم تا رتبم بیاد یا لااقل این توصیه ای بود که اکثر اعضای فامیل به من میکردند که بگذار رتبت بیاد بعد رشتت رو انتخاب میکنی.اکثر بچه ها هم استراتژیشون همین بود. اکثرا میگفتن ما که نمیدونیم رتبمون چی میشه. البته گاهی بحث هایی پیش میاد بین ما.

به من میگفتن که تو که المپیاد کامپیوتری بودی  الانم نرم افزار شریف میاری میری دیگه؟ یا میری برق؟ من هم معمولا جواب میدادم که الآن هنوز تصمیمم رو نگرفتم و وقتی از خودشون میپرسیدم میدیدم تصمیمی نگرفتن و همونطور که گفتم میخواستن رتبشون بیاد.
صادقانه اعتراف میکنم که این که تصمیم نگرفته بودم و اینکه به خودم میگفتم که بگذار رتبم بیاد بعد تصمیم بگیرم تا حد زیادی مربوط به این بود که نمیخواستم در این مورد در آن لحظه تصمیمی بگیرم. البته تا حدی هم نگران رتبه بودم و میدیدم که کسانی با رتبه من در آزمون های کانون بوده اند که کنکور را خراب کرده اند و خوب من هم میگفتم احتمالش کم است اما من هم شاید کنکور را خراب کنم اما آن هم بازی بود. هر جه قدر هم کنکور را خراب میکردم لااقل در شهر خودمان به دانشگاه ۵ ام ۶ ام کشور رشته ای را که میخواستم میرفتم مخصوصا این که سهمیه المپیاد هم بود و قضیه را محکم میکرد.شاید این که بیش از این ها کنکور را خراب میکردم احتمالش کمتر از یک درصد بود کما اینکه در آزمون ها حتی یک بار هم اتفاق نیفتاد که به وضعیتی بد تر از ۸۰۰ نزدیک شوم و ۸۰۰ برای وقتی بود که تازه از دوره المپیاد برگشته بودم و هیچ چیز بلد نبودم.برای همین می شود گفت که تا حد زیادی داشتم از تصمیم گرفتن برای رشته تحصیلیم در میرفتم.البته این ها را الآن میفهمم. آن موقع میگفتم که نه نمی شود که آدم بدون دانستن رتبه اش تصمیم بگیرد. اصلا بگیر من بفهمم برق را دوست دارم و بروم برق حالا آمدیم و نیاوردیم و نشد.چکنیم.کسی نبود بگوید که تو بفهم برق دوست داری حالا برق شریف نشد برق تهران نشد برق فلان فوقش میرسی به دانشگاه ۶ ام کشور.کما اینکه رشته هایی که من دوست داشتم تا حدی یا لااقل رسم بود که برویم و این ها اصولا رتبه های نزدیکی میخواستند. یک نوع ترس از تصمیم گیری داشتم.شدید هم بود و البته هنوز هم هست و یقه مرا گرفته...
پس نوشت ۱:
بقیه این مطلب رو شب های بعد مینویسم.با این که الآن ذهنم آماده است اما اگر بخواهم الآن همش رو بنویسم داغون میشم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

لحظه تنهایی

پیش نوشت :هر آن چه در ادامه می آید صرفا نظرات شخصی نویسنده است.
می خوه م در مورد یک سری لحظات عجیب زندگی بنویسم.
لحظاتی که احساس تنهایی می کنیم اما تنها نیستیم شاید هم واقعا تنها باشیم اما می دانیم که وجود شخص دومی خیلی به این وضعیت کمک نخواهد کرد.اصلا این حس تنهایی مرموز این لحظات ربطی به بودن یا نبودن این افراد ندارد.یکی از خصوصیات این نوع  حس حقیقت تلخی است که ورای ا درست یا غلط بودنش به آدم القا می کند و آن هم این است که در واقع این حس از قبل وجود داشته است، یک نوع حس کهن بودن در این حس تنهای وجو دارد.
من گاهی فکر می کنم که انسان واقعا تنها است. فکر می کنم که انسان باید بتواند نجات پیدا کند. مستقل از این که چه اتفاقی برایش خواهد افتاد.
فکر می کنم این عقیده ای درست است چون اگر به این عقیده نداشته باشیم که انسا ن مستقل از اتفاقات و حوادث بیرونی بتواند نجات پیدا کند آنوقت باید قبول کرد یک سری افراد صرفا به خاطر چیز هایی خارج از محوطه اختیاراتشان بد بخت شوند و این نمی تواند درست باشد ، و چرایش را نمی دانم.اما به هر حال با قبول این عقیده لااقل می توان گفت که برای شخصی که نه پدری دارد و نه مادری و نه دوستی و انسانی و نه پولی و نه رابطه ای و در اوج تنهایی ظاهری که ما انسان ها از دور می بینیم باید راه نجاتی وجود داشته باشد و همین به من نشان می دهد که ان حس تنهایی می تواند واقعی باشد یعنی چراغ روشنایی بخش این راه تاریک و پر گردنه ربطی به افراد در کنار آدم ندارد یعنی حس می کنم این حس تنهایی دیرینه که خودش  به ما نشان می دهد که خیلی ربطی به وجود یک نفر دیگر در کنار آدم ندارد احتمالا دوری ما از مفهومی دیگر را نشان می دهد و این تنهایی آنقدر تلخ هست که انسان ها را به پوچی بکشد و یا وادارشان کند به کار های عجیب و غریب. هر کاری که آن تنهایی دیرینه را به جای اصلیش یعنی دالان تاریک فراموشی بسپرد ، می رویم یک فیلم خنده دار می بینیم ،‌ با دوستانمان می گردیم ، می رویم بیرون اما اشکال اصلی آن جا است که آن درد تلخ آن تنهایی صرفا کمرنگ می شود برای لحطاتی ذهن ما را ترک می کند و می رود و منتظر یک ذهن خالی است تا دوباه وجودمان را اشباع کند و  به تسخیرمان بکشد.
فکر میکنم که اصولا باید با این درد مواجه شویم تا بیش تر بشناسیم لااقل حس تنهایی ته مانده امید رسیدن به چیزی که از آن جدا هستیم را زنده می کند.
شید این حس تنهایی می خواهد به ما بفهماند که آن که زندگی ما را نجات می دهد خودمان هستیم و دردناک بودن این تنهایی هم وحشت از دریافت همین حقیقت تلخ است که قهرمان بیرونی وجود ندارد که البته در غلط بودن یا نبودن این حرف شک دارم و نمی دانم که چه برداشت هایی از آن خواهد شد.
ادامه مطلب...
۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰